گفتاری در باب چرایی علم / علم چرا حادث شد؟
گفتاری در باب چرایی علم
علم چرا حادث شد؟
مقدمه
گفتار حاضر ارائه مطلبی است بسیار مختصر و جزیی پیرامون موضوع چرایی علم! همان طور که برای هر مقوله ای که قرار است به طور دقیق و متقن مورد بررسی قرار گیرد و شناخته شود سه حوزه معرفتی چیستی، چرایی، و چگونگی تعریف می شود و با توجه به این سه رکن به سمت شناخت و بررسی موضوع می رویم، در موضوع علم هم این سه ساحت تعریف می شوند و با توجه به مولفه های این سه ساحت به سمت کند و کاو علم قدم بر می داریم.
نکته لازم به توجه ویژه، تبیین درست و صحیح سه ساحت ذکر شده در یک موضوع است. چیستی و چرایی و چگونگی یک موضوع عموما مطالبی هستند که با یکدیگر جا به جا می شوند و به جای یکدیگر به کار می روند. در بحث چیستی به کسب شناخت حول ذات و وجود یک ماهیت و موضوع می پردازیم. در ساحت چرایی به دلایل و الزامات و باید های وقوع این موضوع و عنوان توجه می کنیم و در بحث چگونگی به روش ها و منش ها و متد های رسیدن به این ذات و وجود و موضوع پرداخته می شود.(با این تعاریف باید بگوییم مطالب ارائه شده در پست های قبلی این وبلاگ با عنوان چیستی علم که به بررسی روش ها علمی و ایرادات وارد بر آن می پردازد بیشتر مربوط به چگونگی علم باشد تا چیستی علم!)
در این گفتار قصد داریم به بعضی مطالب حول چرایی پدید آمدن علم و بررسی جنبه های الزامی که بشر را به این سمت کشاند تا به دنبال علم و کشف حقیقت و این جور مسائل برود بپردازیم. ریشه و محور های مطالب خلاصه ای است از مباحث ارائه شده توسط استادم دکتر سید مجتبی مستجاب الدعواتی، استادی که نحوه تدرس فیزیک او کمی با همه اساتید دیگر تفاوت دارد و به قول خود ایشان حرف هایی را که هیچ جای دیگر به ما نمی زنند را برای ما می گوید! صحبت هایی که به قول ایشان ابتدا و انتهای درس خواندن ما است و در این سیر آموزشی ما زحمت کشیده اند و ابتدا و انتهای دروس ما را حذف کرده اند و آن چه نصیب ما شده است تعدادی مسئله فیزیکی و حل ریاضی این هاست که به ما آموزش می دهند! در دوره کارشناسی چندین درس را با ایشان گذراندم (از جمله تاریخ علم و فلسفه علم) و البته در آن روزگار چیزی غیر از آن چه الان در سر دارم در سر داشتم و در دنیای دیگری بودم. اکنون باز نصیب شد تا در درسی که با ایشان داریم در قسمت هایی از کلاس مطالبی را که دیگران برای ما نمی گویند را بگوید که البته این مباحث نیز جزیی از درس اصلی ما هستند و در فهم بهتر درس و ترسیم نقشه کلی راه به ما کمک می کنند! مبحثی که ارائه می شود خلاصه ای است از صحبت یک ساعته دکتر مستجاب الدعواتی در باب موضوع چرایی علم در اولین جلسه حلقه مطالعاتی فیزیک و فلسفه در همایشگاه ابوریحان گروه فیزیک دانشگاه اصفهان در روز سه شنبه تاریخ ۲۴ بهمن ماه ۱۳۹۱:
متن:
یکی از سوالاتی که بشر در ابتدای شروع مطالعه هر علمی از خود می تواند بپرسد این است که اصلا علم چرا حادث شد؟ منشا و خاستگاه اصلی روی آوردن بشر به علم و کشف حقایق چه بود؟ چه چیزی در نهاد بشر وجود داشت که از همان ابتدای سیر تاریخی علم به این سمت کشیده شد تا از پیرامون خود و آن چه می گذرد "سر در بیاورد" و قوانین و رابطه های بین آن ها را کشف کند و آن را به صورت مدون و قانون مند بیان کند؟ آیا منشا این حرکت مختص انسان است و یا در بقیه موجودات نیز این خاستگاه وجود دارد و آن ها نیز در پی کشف حقیقت هستند و برای رسیدن به آن تلاش می کنند؟ آیا سیر تاریخی علم در قرن های گذشته نیز با این منشا و خاستگاه پیشرفته است یا عامل حرکت بشر به گسترش بیشتر علم دچار دگرگونی و تحول شده است؟
مجموعه جواب به این سوالات و سوالاتی از این قبیل مطالبی هستند که می توانند تا حدودی راز و رمز های حرکت چند صد ساله بشر در مسیر علم و کشف حقایق را روشن نماید.
ابتدا اشاره ای کوتاه می کنیم به مفهوم علم و در ادامه به بررسی اجمالی فرضیه های موجود در باب چرایی علم می پردازیم.
علم چیست؟ فهم چیست؟
از اساسی ترین سوالاتی که در ابتدای گفتگو حول چرایی علم مطرح می شود این است که اصلا علم چیست؟ چه وقت ما می گوییم به یک مفهوم یا به یک حقیقت علم پیدا کرده ایم؟ طی چه فرآیند ذهنی و چه نوع نتیجه گیری حالت "دانستن" برای ما حاصل می شود؟ چه موقع می گوییم "فهمیدم"؟ در فرآیندن "فهمیدن" چه ارتباطی بین دانسته ها و ندانسته های ما ایجاد می شود؟ این سوالات و سوالاتی از این قبیل مواردی هستند که در صورت پاسخ به آن ها می توانیم درک نسبتا قابل قبولی از فرآیند "دانستن" و "فهمیدن" پیدا کنیم.
در پاسخ به این سوالات این طور می توان بیان کرد که انسان در ذهن خود دارای تعداد بسیار زیادی از نظریه ها و احکام مورد قبول است که آن ها را به عنوان اصول غیر قابل تردید پذیرفته است. انسان در هر فعالیت روزانه و در هر تصمیم گیری و هر قضاوت و حکم کردن راجع به پدیده های اطراف خود با توجه به این احکام و اصول پذیرفته شده موجود در ذهن اقدام می کند. این یکی از مسلمات و روزمره ترین اتفاقاتی است که برای هر کدام از ما می افتد. به عنوان مثالی جهت تقریب به ذهن، تصور کنید در خیابان در حال عبور از مکانی هستید. به طور اتفاقی یکی از دوستان خود را می بینید که در حال انجام کاری است که از او اصلا انتظار نمی رود. مثلا یکی از دوستان با شخصیت و تحصیل کرده شما در حال دعوا و منازعه با یک راننده تاکسی بر سر باقی مانده کرایه خود است. شما تعجب می کنید و برایتان باورش سخت است که می بینید فلان دوست شما در حال این چنین برخوردی بر سر یک مسئله جزیی و پیش پا افتاده است. در این مثال قضاوت، موضع گیری و پیش بینی ابتدایی شما درباره رفتار دوستتان بنا بر اصول و احکام موجود در ذهن، رفتاری غیر از آن چه مشاهده کردید بوده است و شما با دیدن آن چه مشاهده کردید تعجب کردید و شاید با خود گفتید این رفتار از او بعید است. حال شما فرض کنید همین اتفاق برای شخصی تحصیل کرده و دارای جایگاه بالای اجتماعی که شما اصلا او را نمی شناسید بیافتد. مطمئنا برایتان هیچ جای تعجبی نیست و با دیدن این صحنه اصلا تعجب نمی کنید. چون اصلا حکم و اصلی پذیرفته شده در ذهن شما راجع به این شخص وجود نداشته است که بخواهد رفتار فعلی او با اصول پذیرفته شده در ذهن شما مغایرت داشته باشد.
در فرآیند علم و دانستن و فهمیدن قصه ای به همین صورت وجود دارد. در ذهن همه ما با توجه به رشته و زمینه ای که در آن فعالیت می کنیم یک سری از اصول و احکام پذیرفته شده وجود دارد (که البته این اصول ممکن است صحیح یا غلط باشند.) مشاهده گر با مشاهده یک پدیده و موضوع خارجی سعی در تطبیق آن چه مشاهده کرده است با اصول ذهنی خود می کند. اگر از ابتدا این انطباق وجود داشته باشد و بدون هیچ تلاش قابل توجه ذهنی این انطباق برای مشاهده گر محرز باشد فرآیند فهم واقعیت خارجی امری بدیهی و مسلم است و او قضیه را به راحتی فهمیده است. اگر قبلا این کار انجام نشده باشد و یا فهم پدیده بدون تلاش قابل توجه امکان پذیر نباشد، مشاهده گر با مشاهده واقعیت خارجی سعی در تطبیق آن با اصول ذهنی خود می کند. در صورتی که این انطباق انجام شد و تناقض و تضادی بین اصول ذهنی مشاهده گر و واقعیت خارجی وجود نداشت مشاهده گر می گوید "فهمیدم!" و فرایند دانستن اتفاق می افتد. شق سومی هم هست که مشاهده گر هر چه تلاش می کند نمی تواند انطباقی بین آن چه می بیند و آن چه می داند ایجاد کند و اینجاست که پی می برد که نقصی در دانسته های او وجود دارد و اصول ذهنی قبول شده او همیشه صحیح نیستند. چرا که واقعیت خارجی واقعیت دارد و اشکال از دانسته های ماست. همین تضاد ها و عدم پاسخگویی ها است که منجر به تلاش ذهنی مضاعف و قابل توجه جهت بهبود یافتن اصول اولیه ذهنی و احیانا پیشرفت و گسترش آنها می شود.
در مقابل نیز فردی را تصور کنید که با ذهن خالی از اصول و احکام پذیرفته شده به یک پدیده خارجی مشاهده کند. برای او هیچ فرقی نمی کند که چه اتفاقی می افتد و ترتیب وقابع و نتایج آن به چه صورت است چرا که او هیچ اصل اولیه پذیرفته شده ای راجع به این موضوع در ذهن خود ندارد که بخواهد پدیده را با آن تطبیق دهد و در نتیجه هیچ تفاوتی برای او ندارد که این اتفاق بیافتد یا آن اتفاق! (شاعری را تصور کنید که در یک آزمایشگاه فیزیک در آزمایشی می بیند که با قرار گرفتن اتم در میدان مغتاطیسی خارجی، ترازهای انرژیش از هم جدا می شوند. چه می گوید؟) این است که می گویند "ذهن خالی هیچ سوالی ندارد!"
با توجه به توضیحات ارائه شده در پاسخ به سوال اساسی اول، در ادامه به بحث پیرامون نظریه های موجود در باب چرایی علم می پردازیم:
کنجکاوی
درباره علل و چراهای حدوث علم و تلاش بشر برای کشف حقیقت، گروه های مختلف نظرات گوناگونی ارائه داده اند. اولین گروه از صاحب نظران معتقدند که دلیل اصلی حدوث علم و تلاش بشر برای فهم حقیقت جهان پیرامون خود چیزی جز کنجکاوی بشر نبوده است. انسان از وقتی پای به این جهان گذاشت و به پیرامون خود نگاه کرد پدیده ها ی مختلفی را مشاهده کرد که هر کدام نقشی در طبیعت دارند. باران را دید. خورشید را دید. وزش باد را احساس کرد و از سرما و گرما احساس ناراحتی کرد. ذهن جویای حقیقت و کنجکاو بشر این سوال برایش به وجود آمد که چرا خورشید می تابد؟ چرا تابش خورشید ما را گرم می کند؟ چرا در زمان هایی از سال باران بر سر ما می ریزد و چرا مدت زمانی احساس سرما می کنیم و مدت زمانی احساس گرما؟ با گذشت زمان و مشاهده هر چه بیشتر از فرآیند های پیرامون بشر این سوالات در ذهن او بیشتر و بیشتر شد و او را به جایی رساند که برای التیام این سوالات و یافتن پاسخی برای آن ها دست به کشف حقیقت بزند و تلاش کند برای هر پدیده ای دلیلی"بتراشد" و "سناریویی" برای آن بنویسد. اگر چه این سناریو ها در ابتدای کار بسیار ابتدایی بودند و از استدلالی قوی بر نمی آمدند ولی می توانستند به خوبی نقش مسکنی را بازی کنند که این درد حقیقت جویی بشر را تا حدودی التیام می بخشد!
رفع نیاز
دومین گروه از صاحب نظران معتقدند که اگر چه بشر به خاطر کنجکاو بودن به سراغ فهم طبیعت رفت، اما این، دلیل اصلی نیست و آن چه به عنوان عامل اصلی تلاش بشر برای فهم طبیعت برشمرده می شود رفع نیاز های بشر است. بشر از بدو زندگی خود همراه با نیاز هایی بوده است که عمده همت و فرصت او جهت رفع این نیازهایش سپری می شده است. نیازهایی همچون خوراک، پوشاک، مسکن، آسایش، امنیت و... مواردی هستند که تکاپوی وسیعی از بشر برای تامین آن ها صرف شده است. (البته در این مورد حرفی از نیاز های روحی و فکری همچون نیاز به دانستن نمی زنیم چون در این صورت مورد اول را (همان نیاز به رفع کنجکاوی) نیز باید به عنوان موردی از این گروه عنوان کرد!) انسان دریافت که منبع رفع این نیاز ها چیزی نیست جز آن چه در اطرف او هست. باید به نحوی نیاز به خوراک را از گیاهان و حیوانات تامین کرد. نیاز به پوشاک را از نوع دیگری از گیاهان و نیاز به مسکن را با استفاده از ابزار طبیعی مهیا کرد. جهت تامین نیاز های انسان راه حلی وجود ندارد مگر شناخت طبیعت و سازوکار آن و تلاش جهت خلاقیت و نوآوری در استفاده بهتر و بهینه از آن! اگر ما توانستیم فرآیند تحولات طبیعی را بشناسیم و از خواص و ویژگی های آنها سر در بیاوریم می توان از همه اجزا آن به نحو مطلوب استفاده کرد. ارائه مثال در این زمینه کار سختی نیست. در زندگی روز مره ما با نگاهی دقیق تر می توانیم موارد زیادی از این مفهوم را پیدا کنیم. در قرون و دهه های اخیر هم تلاش در جهت تامین نوعی جدید از نیاز های بشر با استفاده از ابزارهای طبیعی و فناوری های علمی نقش اصلی و گسترده ای در فرآیند پیشرفت و توسعه علم داشته است.
پیش بینی آینده
اما گروه سوم معتقدند که شاید دو مورد ذکر شده عواملی موثر در شکل گیری و پیشرفت علم بوده باشند، اما تلاش انسان برای پیش بینی آینده عامل اصلی در این فرآیند بوده است! بشر بعد از مدتی زندگی فهمید که پدیده های در طبیعت ممکن است به او ضرر برساند و نوعیترس از طبیعت در او به وجود آمد. مشاهده ابر و طوفان و سیلاب و هر چیزی از طبیعت که زندگی او را مورد تهدید قرار می داد باعث ایجاد ترس در بشر شد و او برای پیش بینی حرکت و رفتار طبیعت در آینده و تدارک دیدن اقدامات و برخورد های احتمالی با آن، به این فکر افتاد که بنشیند و راز و رمز رفتار طبیعت را کشف کند و بفهمد که کی قرار است چه اتفاقی بیافتد و این همان شد که به عنوان منشایی از شروع تاریخ علم به حساب آمد و بشر قدم به قدم به پیش رفت تا توانست تا سر حد نیاز در این زمینه قوانین و اسلوب های طبیعت را کشف کند.
خاستگاه اصلی علم چیست؟
این سه نظر، عمده دلایلی هستند که به عنوان خاستگاه شروع فرآیند گسترش علم ذکر می شوند. اگر چه هر کدام از این ها می توانند به عنوان قسمتی از چرایی علم مطرح شوند، اما دلیل و چرایی اصلی علم چیزی نیست جز نوعی گرایش و تمایل در سرشت بشر به نامسرشت وحدت گرا که باعث می شود بشر ورای از نیاز و ترس و کنجکاوی نیز همچنان به تولید و گسترش علم ادامه دهد تا در نهایت بتواند به نوعی پاسخی منطقی و رضایت بخش به این نیاز سرشتی خود دست یابد.
سرشت وحدت گرا چیست؟
برای تبیین ماهیت سرشت وحدت گرای بشر، ابتدا لازم است در چند جمله و به صورت خلاصه و کوتاه توضیحی در باب چگونگی روش های علمی و شیوه های توسعه علم در دوره های آغازین تاریخ علم داده شود. بنا بر یکی از نظریه های رایج، شروع فرآیند تولید و گسترش علم مشاهده بوده است. بشر ابتدایی با مشاهده اطراف خود و با توجه به پیش زمینه های موجود در ذهن خود، به دنبال تولید و بسط نظریه های علمی رفت تا بتواند این مشاهدات اطراف خود را توجیه کند.(علت اینکه چرا بشر به دنبال این کار می رود، چیزی است که در این گفتار به دنبال پاسخ دادن به آن هستیم). تاریخ علم بشر چیزی نبوده است جز همین فرآیند مشاهده و تولید نظریه و یا به قولی داستان نویسی علمی!
داستان نویسی بدین معنی که بشر برای هر مشاهده خود داستانی نوشت (یا به قولی نظریه علمی تولید کرد) و انتظار داشت این داستانی که نوشته است بتواند همه مشاهدات او را توجیه کند و همه چیز واقعیت و داستان او با هم جور در بیاید. تا وقتی که این انتظار بشر از داستان نوشته شده توسط او برآورده می شد این چنین برداشت می کرد که همه چیز عالم کشف شده است و چیزی برای اضافه کردن به این نمانده است.
به عنوان مثال در قرن گالیله و نیوتن که مکانیک نیوتنی به بالاترین حد پیشرفت خود رسید و قادر بود تمام حرکت های مکانیکی و استاتیکی طبیعت و حرکات اجرام آسمانی را توجیه کند، دانشمندان فکر می کردند که به انتهای علم رسیده اند و چیزی دیگر برای کشف کردن نمانده است. این طرز تلقی ادامه داشت تا وقتی که پدیده هایی مشاهده شد که با مکانیک نیوتنی قابل توجیه و تعمیم نبود و دانشمندان را متوجه این موضوع کرد که نظریه علمی آنان (یا داستانی که برای طبیعت نوشته اند) کامل و جامع نیست و هنوز پدیده هایی وجود دارند که نمی توانند با نظریه خود آن را توجیه و تفسیر کنند. مشاهده این پدیده های ناسازگار و تلنگری که دانشمندان خوردند آغاز فصل جدیدی از پیشرفت علم و نظریه های علمی (همان داستان سرایی) بود که به پیدایش مکانیک کوانتومی منجر شد. (البته ظاهرا در قرن کنونی هم برخی دانشمندان معتقدند مکانیک کوانتومی همه پدیده ها را توجیه و تفسیر می کند و به آخر خط علم رسیده اند!)
خلاصه حرکت علمی بشر داستان سرایی و تولید داستان جهت توجیه پدیده های اطراف بوده است. یک داستان علمی تا وقتی معتبر بوده است که بشر را برای توجیه و تفسیر پدیده ها راضی نگه دارد و به محض اولین نارسایی و ناکار آمدی داستان علمی موجود، بشر به دنبال ترمیم و توسعه آن می رفته است که نتیجه آن شده است پیشرفت نظریه های علمی در رشته ها و حوزه های گوناگون علمی!
فرآیند علاقه بشر به در دست داشتن داستانی علمی که همه چیز را توجیه و تفسیر کند تا جایی ادامه پیدا گرد که قدم از حوزه یک رشته و یک موضوع تخصصی پا فراتر نهاد و بشر در آرزوی خود دنبال داستانی علمی بود که بتواند همه طبیعت و همه حوزه های مطالعاتی و همه جوانب خلقت را یکجا توضیح دهد. بشر علاقه داشت به نظریه ای دست پیدا کند که تا حد ممکن از کثرت ها و چند تا یی ها به سمت وحدت و یکتایی حرکت کند. این همان چیزی است که از آن با عنوان سرشت وحدت گرا تعبیر می شود. طبق این میل ذاتی، بشر همیشه دنبال یک چیز بوده است که بتواند همه چیز و همه علوم را توضیح دهد و در عین حال با همه چیز سازگار باشد. این بود که بعد از فرآیند توسعه و پیشرفت علم در زمینه ها و رشته های گوناگون، بشر به دنبال این رفت تا بتواند ارتباطی بین این حوزه ها و رشته ها پیدا کند و آن ها را به نوعی به هم مرتبط کند. پیدایش رشته هایی جدید با عنوان رشته های بین رشته ای گواهی بر این ادعاست. رشته هایی که زمینه مطالعاتی آنان موضوع و شاخه ای است که دو زمینه که در ظاهر هیچ گونه ارتباطی به یکدیگر ندارند را به هم مربوط می کند (مثل همین رشته فیزیک و فلسفه!)
با این توضیحات ارائه شده می توان این گونه نتیجه گرفت که طبق سرشت وحدت گرای بشر، همیشه این تمایل در انسان بوده است که در توصیف و تفسیر طبیعت به داستانی واحد برسد تا بتواند تحت وحدت طبیعت را تفسیر کند و این به عنوان عامل و چرای اصلی حرکت علمی بشر بوده است و بشر امروز هم چنان به این سمت در حال حرکت است و به نظر می رسد رسیدن به چنین نظریه جهان شمول یگانه ای که در سایه آن کل گیتی قابل تحلیل باشد جز با پشتوانه متافیزیکی که قائل به خالق واحد و مدبر باشد امکان پذیر نخواهد بود.
آخرین نکته: دانشمندان مسلمان و نظریه وحدت در علوم
به عنوان آخرین نکته توجهی به نظر و رویکرد دانشمندان مسلمان نسبت به این موضوع در قرون سوم و چهارم و قرون اخیر خالی از لطف نیست: " در بینش اسلامی و نگاه اسلام به علم، قبل از تدوین علم جدید، مطالعه طبیعت هم جهات متافیزیکی را در برداشت هم جنبه های فیزیکی را و رشته های مختلف دانش به سان شاخه های درختی بودند که ریشه آن متافیزیک بود. در بینش اسلامی همه رشته های مختلف علم حائز اهمیت هستند. بخشی از دانش ما از طریق وحی و توسط پیامبران به ما رسیده است و بقیه از طریق مشاهدات و تعقل و شهود حاصل شده است. اما واژه علم برای همه آن ها به کار می رود؛ چه علم ناشی از وحی و چه علم مکتسب! از نظر اسلام هیچ شاخه ای از دانش بالذات غیر مطبوع نیست. زیرا دانش حکم نور را دارد و لذا همواره مطبوع است و به دلایل عرضی است که بعضی از شاخه های دانش غیر مفید و نا مطبوع به حساب می آیند. به عبارت دیگر در مقام کاربرد است که بعضی دانش ها به این دلیل که عمدتا وسیله شرَ واقع می شوند غیر مفید یا نامطبوع به حساب می آیند. اما همه دانش های مفید را می توان دینی تلقی کرد و طبقه بندی دانش به دینی و غیر دینی صحیح نیست. به همین دلیل بود که علمای مسلمان در دوران درخشان تمدن اسلامی یک نگرش کل نگرانه و وحدانی به شاخه های مختلف علم داشتند و از دیدگاه آن ها رشته های مختلف دانش ادامه مطالعات دینی به حساب می آمد.
دلیل اینکه بعضی از دانشمندان مسلمان به کسب علوم طبیعی و ریاضی پرداختند و در آن از سرآمدان روزگار خود شدند این بود که از نظر آن ها این علوم به شناخت آیات آفاقی و انفسی پروردگار کمک می کند و در واقع هر یک از آن ها بعدی از ابعاد صنع الهی را به ما می نمایاند. بنابر این علوم مختلف از یکدیگر گسسته نیستند بلکه یک وحدت ارگانیک دارند. اندیشه وحدت خالق و انسجام عالم خلقت اصل حاکم بر علوم و فنون اسلامی است. هنر اسلامی، ارجاع وحدت به کثرت را نشان می دهد و علم اسلامی وحدت تدبیر را در عالم خلقت نمایانگر می سازد. با این بینش بود که متفکران مسلمان علوم طبیعت را جدای از دین تلقی نمی کردند و به دنبال طرح هایی بودند که با آن ها بتوان کل جهان خلقت را توضیح داد و با این بینش بود که دنبال نتایج زود رس نبودند و حتی علومی را که در زمان خودشان فواید علمی و مادی بر آن ها مترتب نمی شد مورد توجه قرار می دادند. " *
پایان/.
* عبارات داخل گیومه برگرفته از کتاب از علم سکولار تا علم دینی به قلم دکتر مهدی گلشنی می باشد.